نوروز
سال نو مبارک .
بهارتان بهاری باد.
سال نو مبارک .
بهارتان بهاری باد.
آه اتوبوسهای بی مقصد مرا با خود ببرید
شاید در سالن انتظار ترمینالی
و یا در کنار سنگ چین ساحلی
چشمانی انتظارم را میکشد.
اینجا همه چشمانشان را بسته اند...
گاهی آدمی در بیست سالگی میمیرد و در هفتاد سالگی به خاک سپرده میشود .
(صادق هدایت)
بستنی سرخ کرده .
چای یخ .
چک بی محل.
اینجا همه چیز دو رو دارد:
لباس های های دو رو ،سرویس های طلای دو رو ،گاهی سفید رو گاهی زرد رو.
و انسان های دو رو که همیشه آبی میسوزند.
اینجا همه چیز برای پول دوگانه میسوزد
حتی ماشین های شهر.
اما من کسی را دیده ام که یگانه میسوزد.ذره ذره.
آبی نمیسوزد .
زرد میسوزد
اما برای زیستن.
نمی دانم.
اما با تو عریان سخن میگوید .
بی پرده .
من به یکرنگی فاحشه های شهر ایمان دارم.
هیچگاه معلمان فریاد نزد بنویسد : عشق
و تکرار کند عشق را
و من همیشه کلمه ای برای جا ماندن داشتم...
آن اسب آمد ،بی سوار ، باران می آمد چشم دخترک خیس شد و نوک تیز مدادش روی کلمه بابا شکست.
برای کبری تصمیم گرفتند و او را به خانه ی چوپان دروغگو فرستادند .غذای دخترک تا ابد لذیذ نشد برای چوپان .چوپان سر زده به خانه ی کوکب خانم میرفت و به دخترک دروغ میگفت.
دهقان فداکار برای دخترک خود سوزی کرد .قطار واژگون شد.پتروس هنگام ژاله ی صبح اطراف قطار دیده شد.راهش را سد کردند .انگشتش را به جرم دزدی قطع کردند.تمام شهر را آب گرفت.
مرغابیها پرواز کردند . ما در لاک خود فرو رفتیم و تا دهان باز کردیم سقوط کردیم...
و سار کوچک پنهان شده در درخت بهار را زمزمه نکند
مباداسفره ی باغچه مان خالی بماند از شکفتن
و میترسم از دستان خالی پدری که بهار غرورش را پر پر کند.
آه بهار محض خاطر ماهیان قرمز نیا.ماهیان قرمز اینجا دلشان خون است...
و من چه ساده از دست دادم تو را
در میان ورق های کتاب از پی جستجوی عشق.....
و جای تو خواب دریا میبینم
بخواب قوی سپید زیبا
که بالشم از پر قوست...
روی سیگار بار زد خود را
مثل یک خنده جنون آمیز توی این شعر جار زد خود را...
راویت دست برد بر قصه، از کنارت کنار زد خود را
عشق ...عشق...عشق...
پاندای کوچک من بود
بر درخت تو دار زد خود را ...
"دکتر سید مهدی موسوی"
و دیگر هرگز ندیدنت برایم طعم گس جا ماندن میدهد
چون تو سوغات روزهای تنها یی ام بودی
که برای همیشه جا ماندی در سفر روزها...
مانند ورق های دفتر نقاشی دوران کودکی ام
سفیدی روزهایت میدرخشند
مانند ورق های دفتر نقاشی پسر نیمکت کناری ام
و باز حسرتی سفید در دلم رنگ میگیرد
امیدم بر باد رفت
مانند بادبادک نخ پاره شده
و من رها شده ام در هجوم روزهای طوفانی ...
اما چه دیر
حالا که ریشه دوانده بود
اما چه تلخ بود
طعم جدایی مان.
و ثمر داد نهال دوستیمان
اما چه زود...
شده ام یک بام و دو هوا...
داروگ میدانی چرا باران خشکش زده ؟
زیر پای زمین علف سبز شده بس که به انتظارش ایستاده.
راستی آن بالا ابری آبستن باران است؟
اینجا که نی نی چشمانمان سقط شده از بس که به آسمان چشم دوختیم؟
میگویند تو بخوانی باران می آید
پس چرا درنگ؟
تا آمدن باران حرفی میانمان نیست...
داروگ هم داروگ های نیما...
پسر همسایه مون درس نخوند ثروتمند شد و همه بهش میگن مهندس.
ولی یادم میاد تو همه ی انشاهای بچه های کلاسمون علم بهتر از ثروت بود .
تازه معلم کلاسمونم توضیح داده بود با علم به ثروت میرسید .
شاید پسر همسایمون زنگ انشاء غایب بود.
آخه همش به ما میگن : پاتو از گلیمت دراز تر کردی
من که گیج شدم ، گلیم که همون گلیمه!!
گلیم هم گلیمای قدیم.
امشب سر با تو بودن قمار زدم ، باختم رنگ و رومو...
فردا هم حتما قمار میزنم
شاید ببرم یاد تو...
رهایم کن از این بازیچه ی نفرت انگیز زندگی...
آنچه تو به عنوان زندگی میپنداری سایه ای است شوم و رقصان در چشم من.
راستی ،تو بگو نیمه پر لیوانو ببینم یا خالیشو؟
آسمان پر ستاره بود از سیاهی رنگی بالاتر نیست
بادا باد ،نقش تو را میکشم
دل به دریا زدم
از آبی چشمانت کشیدم
خروس خواند
نقشه ام نقش بر آب شد
من ماندم و چشمانت....
همه ی فیلم هایی که در آن با گلوله ای ، اسبی زخمی یا انسانی زخمی
را خلاص میکنند دوست دارم
شاید در درون من هم کسی در حال زجر کشیدن باشد...
از خواب پرید ، دل به دریا زد از تنگ پرید
در میان نقش آبی قالی خود را دید
چشم باز کرد ، دیگر تنگ ندید
بیکران آبی در یا را دید...
موج شادی در نگاهش تازید ، آنقدر شاد شنا کرد تا خوابید
حیف ماهی کوچک من زود خوابید...
پشت چراغ قرمز چهار راه احساس خفگی میکنم
مرا به یاد خط قرمزهای گفتن می اندازد...
مهر ورزیدی ، گریستی
با آذر هماغوشی کردی ، سوختی
بی پرده سخن گفتی ، عریان شدی
با برف به چله نشستی ، چشم بستی
سپید سکوت کردی ، شکفتی
توبه پاییزی ات قبول افتاده
مبارک
شکوفه ها خمیاز ه ی سفید ی میکشند ،
پرستو ها می آیند با آن پروازهای مستانه ی بی پروایشان ،
برف بغض فرو خورده اش را میگرید ،
رود میدود تا دریا ،
مرداب ترانه ی نیلوفری می سراید،
پامچال های باغچه از خندیدن بی وقفه کبود میشوند درختان سرود بودن سر میکنند ،
زمین بهار را زمزمه میکند،
بهار در چشم همه میدرخشد ،
اما من جا مانده ام در زمستان چشمانت.....
با چکاندن هر ماشه ای
قلبی از تپش می ایستد.........
و زندگی پیش از مرگ چیزی بود که پشت درهای فرسوده ی زندگی پس از
مرگ جا مانده بود...
و من درختی هستم که از بهار جا مانده است..........
پدر بزرگم هم !
من فرزندی ندارم ، شاید فقر تمام شود ............