فراتر از بودن

عشق نیز مانند

                   مرگ سهمگین است...

                                              (  کریستین بوبن )

پاسخ

پاسخ سوالی مرا آزار میدهد؟

به این می اندیشم که عصاره ی زندگی گل گلاب است .

عصاره ی زندگی ما چیست؟

 

ابر وباد

نزدیک غروب است من اینجا هستم،‌ در شهر تو ،‌ بی تو ...

منظره ی شهر تو تغییر کرده مانند نقش دلگیر ابر و باد شده

میدان شهر غم فواره میکند .....

بر سر آن کوچه ی همیشگی حجله ی یاد تو را آذین میبندند....

کوچه ها آینه دار خاطره ها میشوند....

درختان دست به سینه و سر کج کرده اند .....

من عبور میکنم از راه های رفته ی دیروزمان و خاطراتمان جان میگیرد برای لحظه ای

مانند نقشی بر آبی..........

ناگاه سر بلند میکنم ،‌ خود را نمی یابم ،‌

من گمشده ام میان خاطره هایمان.............

هیاهوی سکوت

من نشسته ام ،‌ اینجا،‌ بر رو ی صندلی رنگ باخته ی اتاقم ،‌ صدای بغض آلود و دلگیر کلاغی در حال پرواز و عبور به گوشم میرسد ،‌  باران بی حوصله می بارد ،‌ آغاز غروب است روز گلویش فشره شده و کبود است ،‌ روز رنگ باخته...

اینجا در اتاقم صدای خسته کتری آب می آید ،‌ از یکنواختی جوش آورده ،‌ قور ی بالای سرش سنگینی میکند دیگر حوصله ی او را هم ندارد،‌ قوری کوچک  ساکت اتاقم،‌ رنگش دلگیر تر از روزهای پیش شده،‌

بخاری اتاقم تب دارد ...

به ساعت دیواری نگاه میکنم ،‌ به کما رفته ،‌ عقربه هایش آویزان شده،‌

کتاب روی میزم پلک میزند و خودکار ،‌ کنارش به خواب رفته

پنجره خمیازه میکشد و پرده ،‌ چشم باز میکند

شب به من سلام میگوید...

و تنهایی ،‌ می آید ،‌ خسته تر از همیشه ،‌ ساکت و بی سلام،‌ سازش را بر میدارد

و کوکش میکند ،‌ برای نواختن .....

و من در هیاهوی این اتاق گم میشوم...........