محمدرضا شفیعی کدکنی
که بخواند؟
تو میروی،
که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور،
در آن کرانه ببین:
بهار آمده،
از سیم خاردار گذشته
از دیدگاه ملی و تاریخی آنرا منسوب به جمشید میکنند و از دیدگاه نجومی
زمانی است که اعتدال بهاری صورت میگیرد و آغاز بهار است یعنی خورشید
بر روی خط استوا قرار دارد و از دیدگاه دینی اینکه ماه فروردین را به فرشی های
مقدس می دانند و این که از نظر پارسیان در این روزآفرینش آغاز می شود و جهان
هستی پیدا میکند.
حکیم ابو القاسم فردوسی در شاهنامه چنین سروده است:
…به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر شناخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون بر افراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمان روا
جهان انجمن شد بر آن تخت اوی
شگفتی فرو ماند از بخت اوی
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فوردین
بر آسوده رنج تن ، دل ز کین
بزرگان به شادی بیاراستند
می جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخنده از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
نوروز بر شما مبارک باد.
با آرزوی بهترین ها برای تمامی دوستان گرامی ام.
حدودا سیزده هزار و صد و چهل بار!بیدار شدن و خوابیدن،
دوباره بیدار شدن و باز خوابیدن...روی یک زمین و زیر یک آسمان!
این رقمی سرسام آور است که تحملش به طاقتی فوق انسانی احتیاج دارد!
هر جور که حساب کنی به خودت حق خواهی داد که بعد از این همه ...
به حقیقتی رسیده باشی
به جوابی؟
به دلیلی؟
به انگیزه ای؟
و به چیزی که کمی ،
فقط کمی به تو آرامش دهد!
اما این حقیقت دیدنی نیست.
هر چند که همچون قورباغه های کور زبان را دام عبور پشه اش گردانیم!
جوابی نیست،و هیچ چیزی نیست...
هیچ چیز،هیچ گاه به وقت بی تابی نا شکرانه غر نمیزنیم.
ما ماهی های اوزون برون، محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم.
هیچ . اصلا هیچ!
به ناچار اگر شب باشد میخوابی برای بیدار شدن
و اگر روز باشد میدوی برای خوابیدن.
با همین غیرت غریزی که جوهره ی چشم و نگاه همیشگی ماست.
حیرتی که در کودکی ،
در روزهای کودکی در جوار لپ های نمکین داشتیم
و حالا آن را با صورت استخوانی و لپ های مزه
از دست داده در لفافه ی کلمات میپیچانیم.
کلماتی که نتیجه ای جز گیج کردن دیگران
که خود نیز گیج کننده ی گروهی دیگرند سودی و سعادتی نخواهند داشت.
کلماتی که جمله میشوند و جمله هایی که آوا
و آوا هایی غم انگیز تر از ناله های معصومانه ی
فیل پیری که پس از طی یک عمر طبیعی حالا در حال مردن است.
در زندگی یک قهرمان " شاید" و "ممکن است " وجود ندارد
مسئله اصلی تنها "بردن یا " مردن" است.
ناچار از اطاعت دیگرانند.
که شما تمام آنچه را در توان دارید انجام دهید.
و کشف اینکه آن زندانی خودت هستی.
بهشت یا جهنم همین حالا و همین جاست.لازم نیست صبر کنی تا بمیری
اگر مسئولیت زندگی واعمالت را به عهده بگیری آنگاه آینده در دستان
توست و تو می توانی در عین حال که جسمت زنده است در بهشت زندگی کنی.
وقتی دیگران را مسبب ناخشنودی خود معرفی میکنیم
قدرت تغییر دادن زندگی تان را به دیگران واگذار میکنید.
از کودکی به ما می آموزند که به چه بیندیش
نمی آموزند که چگونه بیندیش.
برای اینکه ذهن تان آرام باشد
از شغل خود به عنوان مدیر کل دنیا استعفا دهید!!!
به دل زندگی که رسیدی خواهی دید که از گناهکاران بالاتر و از پیامبران پایین تر نیستی!
ترقی اجتماعی را می توان از روی مقام زن در اجتماع دقیقا اندازه گرفت.
ما از تاریخ فقط اسامی و زمان ها را به خاطر می سپاریم نه درس های آن را.
این نیرومند ترین گونه ی ما نیست که زنده می ماند.
هوشمند ترین شان نیز نیست.کسی زنده می ماند که
بیش از همه شایستگی سازگاری با دگرگونی را دارد.
نیمی از رویاهایتان در ذهن و نیمی دیگر در عمل متولد می شوند.
از احساست در فکر کردن ، کمک بگیر
نه اینکه با احساسات فکر کنی.
مدیریت فقط پیشرفت کارها در حضور شما نیست
بلکه پیشرفت کارها در عدم حضورتان است.
همه ی راه های روشن و معلوم پشت سر است.
همگی درباره ی آنچه مربوط به خود ماست
واقع بین هستیم
ولی درباره ی آنچه به دیگران مربوط است
آرمان گرا هستیم....