قصاص نگاه
نمیدانم حجم دلتنگی هایم را با کدام خاطره ات پر کنم ،
راه رهایی از این قفس را نمی دانم ،
هرگاه که به تو فکر میکنم نفسهایم به شماره می افتد و چشمانم به نظاره و همه ی وجودم به اشاره ،
از تو به تو فرار میکنم و پس از گریز از تو به تو پناه میبرم ،
آرامشم خیال توست و اضطرابم نگاه توست ....
چشمانت چنان زیبا بود که وسوسه ی لبانت را به فراموشی می سپرد ....
من به تو نگاه کردم و تو قصاصم کردی ، قصاص نگاهم را با نگاهت جاری کردی
گذشت ، اما شاید تجربه کردم عشق را ، که در هیاهوی این شهر گم شده است...