نزدیک غروب است من اینجا هستم،‌ در شهر تو ،‌ بی تو ...

منظره ی شهر تو تغییر کرده مانند نقش دلگیر ابر و باد شده

میدان شهر غم فواره میکند .....

بر سر آن کوچه ی همیشگی حجله ی یاد تو را آذین میبندند....

کوچه ها آینه دار خاطره ها میشوند....

درختان دست به سینه و سر کج کرده اند .....

من عبور میکنم از راه های رفته ی دیروزمان و خاطراتمان جان میگیرد برای لحظه ای

مانند نقشی بر آبی..........

ناگاه سر بلند میکنم ،‌ خود را نمی یابم ،‌

من گمشده ام میان خاطره هایمان.............