ابر وباد
نزدیک غروب است من اینجا هستم، در شهر تو ، بی تو ...
منظره ی شهر تو تغییر کرده مانند نقش دلگیر ابر و باد شده
میدان شهر غم فواره میکند .....
بر سر آن کوچه ی همیشگی حجله ی یاد تو را آذین میبندند....
کوچه ها آینه دار خاطره ها میشوند....
درختان دست به سینه و سر کج کرده اند .....
من عبور میکنم از راه های رفته ی دیروزمان و خاطراتمان جان میگیرد برای لحظه ای
مانند نقشی بر آبی..........
ناگاه سر بلند میکنم ، خود را نمی یابم ،
من گمشده ام میان خاطره هایمان.............
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 19:9 توسط مجید ذکریازاده
|