حدودا سیزده هزار و صد و چهل بار!بیدار شدن و خوابیدن،

دوباره بیدار شدن و باز خوابیدن...روی یک زمین و زیر یک آسمان!

این رقمی سرسام آور است که تحملش به طاقتی فوق انسانی احتیاج دارد!

هر جور که حساب کنی به خودت حق خواهی داد که بعد از این همه ...

 به حقیقتی رسیده باشی

 به جوابی؟

به دلیلی؟

به انگیزه ای؟

و به چیزی که کمی ،

فقط کمی به تو آرامش دهد!

اما این حقیقت دیدنی نیست.

هر چند که همچون قورباغه های کور زبان را دام عبور پشه اش گردانیم!

جوابی نیست،و هیچ چیزی نیست...

هیچ چیز،هیچ گاه به وقت بی تابی نا شکرانه غر نمیزنیم.

ما ماهی های اوزون برون، محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم.

هیچ . اصلا هیچ!

به ناچار اگر شب باشد میخوابی برای بیدار شدن

و اگر روز باشد میدوی برای خوابیدن.

با همین غیرت غریزی که جوهره ی چشم و نگاه همیشگی ماست.

حیرتی که در کودکی ،

در روزهای کودکی در جوار لپ های نمکین داشتیم

 و حالا آن را با صورت استخوانی و لپ های مزه

 از دست داده در لفافه ی کلمات میپیچانیم.

کلماتی که نتیجه ای جز گیج کردن دیگران

 که خود نیز گیج کننده ی گروهی دیگرند سودی و سعادتی نخواهند داشت.

کلماتی که جمله میشوند و جمله هایی که آوا

 و آوا هایی غم انگیز تر از ناله های معصومانه ی

 فیل پیری که پس از طی یک عمر طبیعی حالا در حال مردن است.